حبیب

نامم حبیب هست و نشانم حبیب نیست
  • حبیب

    نامم حبیب هست و نشانم حبیب نیست

مشخصات بلاگ
حبیب

من از دیار حبیبم غریب افتادم ...

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

یا حبیبنا ...

درعملیات والفجر دو، تعدادی از رزمندگان در عمق خاک عراق به صورت مخفیانه پیشروی کرده و پس از چندروز به "تپه ی زرد" که در میان کردستان عرق بود رسیدند. این منطقه از نظر عملیاتی برای دشمن، بسیار حائز اهمیت و حیاتی بود و درواقع شاهرگ دشمن بود!

قرار بود سه گردان از سه طرف به این تپه هجوم ببرند و خود تپه و مناطق اطرافش را تصرف کنند. تنها گردانی که توانست ماموریتش را به درستی انجام دهد، گردان فجر بود که خود تپه ی زرد را گرفت. و سایر گردان ها که قصد تسخیر تپه های اطراف را داشتند شکست خوردند!

بنابراین گردان فجر با اینکه مأموریت خود را با موفقیت انجام داد اما در محاصره ی کامل نیروهای دشمن قرار گرفت و شبانه روز درحال مقاومت در برابر پاتک های دشمن بود.

فرمانده ی دشمن اعلام کرده بود که "تمام توان خود را برای پس گرفتن تپه به کار ببرید!"

 چندین بار به فرمانده ی گردان فجر "شهید مرتضی جاویدی" با بیسیم گفتند که عقب نشینی کند و تپه را رها نماید! اما او نمی پذیرفت و می گفت که "تا آخرین قطره ی خونمان مقاومت خواهیم کرد. هم اکنون چنگ ما برروی گلوی دشمن است و هرگز این تپه را رها نمی کنیم."

درمحاصره،  مجبور شدند از فرط تشنگی، آب رادیاتور ماشین های غنیمتی را بخورند!

آنقدر شهید و مجروح داشتند که تعداد اسرا از تعداد رزمندگان، بیشتر شده بود!

 

توجه شما را به یکی از خاطرات همین محاصره جلب می کنم:

یکی از افراد گردان فجر به اسم "حبیب زیبایی عالم"

یک پسر شانزده ساله بود. با یک جثه ی نحیف! درهنگام راه رفتن می لنگید...

کلی ترفند زده بود توی کفشش که کسی موقع راه رفتن متوجه کوتاهی پاش نمی شد.

و تونسته بود بیاد جبهه، 

گفت: قبلاً نمی تونستم با پام راه برم، مادرم اونقدر نذر آقا عباس(ع) کرد تا یک سالی هست راه افتادم. خودم هم همون موقع نذر کردم اگه خوب بشم پام رو بدم در راه خدا.

دریکی از درگیری هایی که در این محاصره پیش آمد، گلوله ای به پای حبیب خورد و به شدت مجروحش کرد.

وقتی که امدادگر، پای حبیب را دید از او خواست که به سنگر مجروحین برود.

 

راوی می گوید:

دیدم حبیبِ، داره با یه امدادگر چونه می زنه که به خاطر زخمی شدن پاش نمی ره پیش مجروحین!

نگاه کردم دیدم استخون پاش خرد شده و با یه پیشونی بند قرمز بالای  پاش رو بسته، گفتم:حبیب! چرا نمی ری؟

جواب داد: این پا نذر حضرت عباسه(ع)، حالا که لیاقت شهادت پیدا نکردم باید قطع بشه؛ ببین خونش هم بند اومده!

بعد هم دستاش رو برد بالا و تکون داد و گفت: 

دستام که برای جنگیدن سالمه! آقا مرتضی به نیرو احتیاج داره، نمی خوام با این وضعیت برم توی سنگر زخمی ها  و منتظر مرگ باشم. می تونم یه جا بی حرکت بشینم و نگهبانی بدم.

بعد هم چفیه اش رو انداخت روی پاش که پیدا نباشه و گفت: حلّه؟ نذر داشتم ادا شد. 

 

امدادگربه پهنای صورت گریه می کرد

و من هم بغض کرده بودم؛ هر دو راضی شده بودیم که بماند.

حبیب گفت: حالا چکار کنم؟

اومدم در تپه، جای سرسبزی را که دید خوبی داشت پیدا کردم.

گذاشتمش روی دوشم و بردمش اونجا برای نگهبانی. کلی فشنگ و مهمات هم براش بردم.

 

 

روز بعد رفتم بهش سربزنم و براش آب وغذا ببرم. 

به خاطر خونریزی رنگ صورتش سفید شده بود.

استخوان پاش هم انگار عفونت کرده بود؛ مگسا دورش جمع شده بودند. 

خودکار و کاغذ برداشته بود و در حین نگهبانی، چیزهایی می نوشت، 

گفتم:

چی می نویسی؟ 

گفت: وصیت نامه. وصیت که نه! حلال بودی از مادرم!یه خرده هم از بابام! بچه ی خوبی نبودم.حرﺹشون دادم.اعزام آخر، مادرم التماس کرد که حبیب نرو! با این پات جنگ به تو واجب نیس. وقتی اصرار کردم، گفت:لااقل چند روزی بیشتر پیشمون بمون و بعد برو! غرور اجازه نداد و اومدم. تو این چند روز، فرصتی پیش اومد به مادرم خیلی فکر کنم....

 

وصیتنامه رو گرفت طرفم، خواست اگه شهید شد برسونمش به خانواده اش اما من قبول نکردم و گفتم: خودت زنده می مونی و میری پیششون.

خداحافظی کردم و اومدم از سنگر بیرون.

زیاد دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی میخ کوبم کرد. 

وقتی رومو برگردوندم دیدم در اثر اصابت خمپاره، سنگر حبیب با حبیب دود شد رفت هوا.

 

وقتی که دود و آتش تموم شد رفتم سمت سنگر تا جنازه شو بردارم. اما هرچی داخل سنگرو گشتم چیزی پیدانکردم! گفتم "شاید قبل انفجار، رفته بیرون!!! اما با کدوم پا!"

خیلی ناراحت بودم که وصیت نامه رو ازش نگرفته بودم.

 

بعداً با رحیم نعیمی اومدیم سمت همون سنگر سوخته.

 وقتی دوباره به داخل سنگر دقت کردم، جنازه ی جزغاله شده ی حبیب را پیدا کردیم!

پیکر سوخته حبیب رو جمع کردیم.

 رحیم در بین علفهای اطراف، چیزی پیدا کرد و منو صدا زد.

 با تعجب دیدم وصیت نامه ی حبیبه که نسوخته. 

 

توی وصیت نامه نوشته بود:

 

 

بیگاه شد، بیگاه شد!       

 خورشید اندر چاه شد!                       

خیزید ای خوش طالعان!  

وقت طلوع ماه شد!

خدایا شاهد باش که حبیب از تمام مظاهر دنیا برید تا به تو نزدیک شود.

با عشق در مسیر تو حرکت کرد ...

پی نوشت:

هفته دفاع مقدس گرامی باد

۹۴/۰۷/۰۴

نظرات  (۶)

سلام مومن. جزاکم الله خیرا

مدیون شهدائیم شدیداً...

رهروشون باشیم صلوات

عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب
یا علی
پاسخ:
سلام
بله
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
ممنونم
۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۹ ❤منتـــظر المـهـدی❤
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
وان جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست...

خوشا به حالشون که خوب معامله ای کردن

وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ
سلام خدا بر شهیدان
خوش ب سعادتت حبیب
که به حضرت حبیب رسیدی
۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۶:۴۹ مهدی ابوفاطمه
اهل تبادل لینک هستید؟
خبرم کنین تا لینک کنم شما رو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">